کانادایی شدن!
پدر و مادر آکی مانیسکا، زمانی که او هشت ساله بود خانوادهی خود را از طریق اقیانوس به کانادا بردند. این اتفاق در بحران برلین در سال 1953 رخ داد، هنگامی که متفقین بار دیگر نیروهای خود را در آیندهوون هلند بسیج میکردند و برای مقابله با آلمان آماده میشدند.
مانیسکا میگوید که خانوادهی او قبلا وحشت جنگ را تجربه کرده بود و نمیخواست دوباره در چنین منطقهای حضور داشته باشد، مخصوصا با دو فرزند خردسال. اینکه طرح سربازی در کانادا اجباری نبود به نوبه خود یک مزیت بود و فرصتهای شغلی هم خوب به نظر میرسیدند.
مانیسکای 66 ساله اکنون از گذشته یاد میکند:” روزهای نزدیک به رفتنمان بسیار هیجانانگیز بود. من دائما به فکر زندگی جدید و کشور جدیدی که به آن مهاجرت میکردیم بودم.”
او از زبان انگلیسی دو کلمه میدانست: Yes و No و فکر میکرد که همین برای گذران زندگی در یک کشور خارجی کافیست.
او در حالی که آن روز اکتبر باحال را به یاد میآورد، میگوید:” روزی که وارد بندر هالیفاکس شدیم به یاد ماندنی بود. کشتی به آرامی در آب ساکن از کنار رنگارنگترین درختانی که تا بحال دیده بودم عبور میکرد. به گمانم آنجا یک سرزمین جادویی بود و من فقط میتوانستم به چیزهای شگفتانگیزی که در آنجا ممکن بود اتفاق بیوفتد فکر کنم.”
خانوادهی مانیسکا خیلی زود سوار قطاری که در اسکلهی 21 بود شدند و راهی سفری سه روزه به تورنتو، یا همانطور که مادر مانسیکا آن را کشور کابوی غرب وحشی صدا میزد، شدند.
اوایل نقل مکان این خانواده به سختی گذشت.
معلمهای کانادایی مانیسکا او را به عنوان یک دانشآموز پایه سوم هلندی زبان در یک کشور انگلیسی زبان به پایه اول فرستادند. او میگوید:” من بزرگترین بچهی آن کلاس بودم و در ردیف اول مینشستم. حس میکردم به آنجا تعلق ندارم.”
بچهها در تعطیلات به او کلمات انگلیسی یاد میدادند. همه آنها هم آنچنان مودب نبودند و هر از گاهی بعضی از این بجهها لباسهای مانیسکا را مسخره میکردند. او میگوید:” من لباس گرمکنهایم را میپوشیدم، که در هلند خیلی طرفدار داشت، اما هنوز حضور پررنگی در کانادا نداشت. بچهها مسخرهام میکردند و میگفتند انگار پیژامه تنم کردهام.”
اما او هرگز یاد یکی از معلمهایش را از خاطر نمیبرد، کسی که بعد از مدرسه وقت خود را به او اختصاص میداد تا به او کمک کند به درسهای کلاسش برسد. او میگوید:” من هنوز ژاکت پشمی قرمز، صدای مهربان و تشویقهای او را به یاد دارم. اکثر مواقع نمیفهمیدم که چه میگوید، اما عاشق گوش دادن به صدایش بودم.”
مانیسکا میگوید اگرچه اولین سالهای زندگی در کانادا برای خانوادهی او آسان نبوده، اما خاطرشان پر از امید و آیندهای سرشار از فرصتهای مختلف بود.
والدینش کار پیدا کردند و برای جامعهی کانادا کارهای ارزشمندی انجام دادهاند که همین باعث شد تا آنها خانهی خود را خریداری کنند. یک کلبه با زمین بزرگ و ماشین! به گفتهی وی، این شیوه زندگی در هلند ممکن نبود.
او میگوید:” من و برادرم توانستیم تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه دهیم، بیزینس خود را راه بیندازیم، خانه بخریم و خانواده داشته باشیم. ما آزاد هستیم که سفر کنیم و رویاهایمان را دنبال کنیم.”
مانیسکا پس از حرفهی تدریس، به یک خلبان تبدیل شد و اکنون پروازهای خود را برای وزارت محیط زیست انتاریو انجام میدهد تا از از آب، زمین و هوای این شهر محافظت کند. “وقتی در هواپیما غرق منظرهی پیش رویم میشوم، شک ندارم که اینجا واقعاً یک سرزمین جادویی است.”
و این داستان زندگی من بود، چگونه یک کانادایی شدم!
تهیه و تنظیم: گروه متخصصین RSM CAPITAL
جهت استفاده از خدمات ما میتوانید هم اکنون فرم ارزیابی را با کلیک بر روی این عبارت تکمیل کنید.
مطالب این وب سایت منحصرا برای گروه متخصصین RSM CAPITAL نوشته شده است، بازنشر این مطالب با ارائه منبع رسمی و لینک مستقیم به منبع بلامانع است.
درباره گروه متخصصین RSM CAPITAL بیشتر بدانید.
صفحه ویژه دانستیها را با کلیک بر روی این متن دنبال کنید و از مطالب ارزشمند آن استفاده کنید