جستجو
خدمات مشاوره‌ای و مهاجرتی
سرمایه گذاری و کارآفرینی
راه اندازی کسب و کار
خرید و فروش بیزینس
انتقال کسب و کار
خرید و فروش بیزینس
تحصیل در دانشگاه‌ها
تحصیل در مدارس
جذب نیروی متخصص
هنرمندان و ورزشکاران
نخبگان و مخترعین
پیوستن به اعضای خانواده
ویزای کار
اخذ پیشنهاد کار
ویزای توریستی
توسعه کسب و کار

اولین کریسمس ما در کانادا

اولین کریسمس ما در کانادا

اگر چه من کریسمس را در فیلم‌هایی که پنهانی تماشا می‌کردیم دیده بودم، اما تا چند سال پیش چیز زیادی از آن نمی‌دانستم.

من در زمانی که روسیه افغانستان را اشغال کرده بود در آنجا متولد شدم. کمونیسم تلاش کرد تا وارد زندگی شخصیمان شود، اما موفق نشد. بعد از آن جنگ‌سالارها سعی کردند تا در بازه‌های زمانی کوتاهی به ما رخنه کنند اما مثل این بود که به خودی زدند و هرج و مرج بی سابقه‌ای را در تاریخ بشریت به وجود آوردند.

ما از مرگ فرار کردیم و به این سرزمین آمدیم، سرزمینی که برای مهاجران بود.

کنجکاوی من نسبت به کریسمس برانگیخته شد.

من می‌خواستم بابانوئل را ببینم و صدای هو هویش را بشنوم. اما معیشت‌های قانونی‌ای که قبل از استقرار و پذیرفته شدنمان توسط سیستم به ما تحمیل شده بود باعث شد تا در روزهای اول از کریسمس لذت آنچنانی نبرم. کریسمس من زمانی شروع شد که دخترم به دنیا آمد و من او را در آغوش گرفتم و اشک‌های شادی بر صورتم جاری شد. طوری به او نگاه می‌کردم که گویی کودکی هدیه‌ای از طرف بابانوئل در دست دارد.

ممکن است که بسیاری از مردم بگویند بابانوئل یک شخصیت لامذهب است و هیچ ربطی به خود مسیحیت ندارد، یا یک شخصیت خیالیست و یا به کل یک تجارت است، اما من درباره‌ی او جور دیگری فکر می‌کنم. بابانوئل برای من نماد خوشبختی، اهدا، بخشش و یک امید در زندگی است. او با بودای خندان، سمبل رفاه چینی، هیچ تفاوتی ندارد.

دخترم تازه شروع به راه رفتن کرده بود و زمان کریسمس بود.

او را در آغوش گرفتم، به یک مغازه رفتم و برایش کلاه کریسمس خریدم. من به کلاهش که به یک طرف خمیده شده بود و خز سفید داشت نگاه می‌کردم و او خوشحال بود.

او درست مانند بقیه‌ی بچه‌های کانادایی بود، اما من می‌خواستم به عنوان یک افغان کانادایی شناخته شود. می‌خواستم کلاهش را از سرش بردارم که دستم را پس زد. بعد از دیدن فروشگاه‌ها در پاساژ، دخترم یک بابانوئل دید و برای دست دادن با او جلو رفت. از من خواست که از او و بابانوئل عکس بگیرم و من هم اینکار را کردم.

روز تقریبا به پایان رسیده بود، من داشتم وارد قطار می‌شدم که فکری زمینِ زیر پایم را لرزاند. دختر من قرار است چیزی را تجربه کند که هیچ فرد افغانی در افغانستان تجربه نکرده است. چی؟

بله، در افغانستان راه آهنی وجود ندارد. باعث شرمندگی. برای چه کسانی؟ برای افراد بیگناه و جوامع جهانی‌ای که نقش پررنگی در تخریب آن کشور زیبا دارند. کشوری که از هیچ سرزمین مفید دیگری در جهان کمتر نیست. سرزمینی که خود را بین نیروهای کمونیست و غیر کمونیست گرفتار یافته است.

وقتی دخترم پایش را در قطار گذاشت من گریه کردم، حس می‌کردم پای یک افغان در این قطار گذاشته شده است. قطاری که نماد رفاه، وحدت و تداوم بود. دخترم داشت با پاهای ظریفش بی هدف در قطار حرکت می‌کرد که به دنبالش رفتم و قبل از آنکه بیوفتد در آغوشش گرفتم.

در قطار نشسته بودم که قطاری از افکار به سمتم سرازیر شد. ممکن است که روزی کودک کانادایی من نوشته‌های مادرش را بخواند و تصمیم بگیرد این قطارهای کانادایی را به افغانستان ببرد؟ با این فکر احساس کردم که من تبدیل به سرزمین وسیع خودم شدم که مذبوحانه ترک شده بود و هزاران چرخ در اطرافم در حال به دور خود می‌گشتند و از خود سعادت، وحدت، امید و عشق پخش می‌کردند.

به امید روزی که بابانوئل دنیای بیزینس روزی سر از افغانستان در بیاورد و زنگ خانه‌های گوشه و کنار این کشور را بزند و به آنها برساند که:” افغان‌ها هم انسان هستند.”

یک نویسنده کانادایی لهستانی توصیه‌هایی که 30 سال پیش به عنوان یک مهاجر جدید به خود کرده بود را به اشتراک می‌گذارد

تهیه و تنظیم: گروه متخصصین RSM CAPITAL

جهت استفاده از خدمات ما می‌توانید هم اکنون فرم ارزیابی را با کلیک بر روی این عبارت تکمیل کنید.

مطالب این وب سایت منحصرا برای گروه متخصصین RSM CAPITAL نوشته شده است، بازنشر این مطالب با ارائه منبع رسمی و لینک مستقیم به منبع بلامانع است.

درباره گروه متخصصین RSM CAPITAL بیشتر بدانید.

صفحه ویژه دانستی‌ها را با کلیک بر روی این متن دنبال کنید و از مطالب ارزشمند آن استفاده کنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *